از پندهای سعدی – شیخ شیراز
پایگاه فرهنگی شهرستان اندیکا
پایگاه اطلاع رسانی اندیکا

            از پندهای سعدی –  شیخ شیراز

 

* * * *

حکايت

كشتى گيرى در فن كشتى گيرى سرآمده بود و سيصد و شصت بند فاخر بدانستی  مگر گوشه ی خاطرش با جمال يکی از شاگردان ميلی داشت. سيصد و پنجاه و نه بندش درآموخت مگر يک بند که در تعليم آن دفع انداختی و تاخير کردی . فی الجمله پسر در قوت و صنعت سرآ»د و کسی را در زمان او با او امکان مقومت نبود تا بحدی که پيش ملک آن روزگار گفته بود : استاد را فضيلتی که بر من است از روی بزرگيست و حق تربيت وگرنه به قوت ازو کمتر نيستم وبه صنعت با او برابرم. ملک را اين سخن دشخوار آمد . فرمود تا مصارعت کننند. مقامی متسع ترتيب کردند و ارکان دولت و اعيان حضرت و زورآوران روی زمين حاضر شدند . پسر چون پيل مست اندر آمد بصدمتی که اگر کوه رويين تن بودی از جای برکندی . استاد دانست که جوان به قوت ازو برتر است . بدان بند غريب که از وی نهان داشته بود با او درآويخت . پسر دفع ندانست بهم برآمد. استا به دو دست از زمينش بالای سر برد و کوفت . غريو از خلق برخاست . ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورده ی خويش دعوی مقومت کردی و بسر نبردی. گفت : ای پادشاه روی زمين ، به زور آوردی بر من دست نيافت بلکه مرا از علم کشتی دقيقه ای مانده بود و مه عمر از من دريغ همی داشت ، امروز بدان دقيقه بر من غالب آمد . گفت : از بهر چنين روزی که زيرکان گفته اند : دوست را چندان قوت مده که دشمنی کند . نشنيده ای که چه گفت:

آنکه از پرورده خويش جفا بديد يا مگر كس در اين زمانه نكرد كس نياموخت علم تير از منكه مـرا عاقبت نشانه نـكــرد

* * * *

حکايت

يکی از وزرا پيش ذالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خيرش اميدوار و از عقوبتش ترسان . ذوالنون بگريست و گفت : اگر من خدای را عزوجل چنين پرستيد می که تو سلطان را ، از جمله صديقان بودمی.گرنه اميد و بيم راحت و رنجپاى درويش بر فلك بودىور وزير از خدا بترسيدهمچنان كز ملك ، ملك بودى

* * * *

حکايت

پادشاهی به کشتن بی گناهی فرمان داد. گفت : ای ملک بموجب خشمی که تو را بر من است آزار خود مجوی که اين عقوبت بر من به يک نفس بسر آيد و بزه آن بر تو جاويد بماند .

دوران بقا چو باد صحرا بگذشت

 

 

تلخى و خوشى و زشت و زيبا بگذشت

 

 

 

پنداشت ستمگر كه ستم بر ما كرد

 

در گردن او بماند و بر ما بگذشت

ملک را نصيحت او سودمند آمد و از سر خون او برخاست .

* * * *

حکايت

وزرای انوشيروان درمهمی از مصالح مملکت انديشه همی کردند و هريکی از ايشان دگرگونه رای همی زدند و ملک همچنين تدبيری انديشه کرد. بزرجمهر را رای ملک اختيار آمد. وزيران درنهانش گفتند : رای ملک را چه مزيت ديدی بر فرک چندين حکيم ؟ گفت : بموجب آنکه انجام کارها معلوم نيست و رای همگان در مشيت است که صواب آيد يا خطا پس موافقت رای ملک اوليتر است تا اگر خلاف صواب آيد بعلت متابعت ، از معاتبعت ، ا زمعاتبت ايمن باشم.

خلاف راءى سلطان راءى جستن

به خون خويش باشد دست شستن

اگر خود روز را گويد: شب است اين

ببايد گفتن ، آنك ماه و پروين

* * * *

حکايت

شيادی گيسوان بافت يعنی علويست و با قافله حجاز به شهری در آ»د که از حج همی آيم و قصيده ای پيش ملک برد که من گفته ام . نعمت بسيارش فرمود و اکرام کرد تا يکی از نديمان حضرت پادشاه که در آن سال از سفر دريا آمده بود گفت : من او را عيد اضحی در بصره ديدم . معلوم شد که حاجی نيست. ديگری گفتا : پدرش نصرانی بود در ملطيه پس او شريف چگونه صورت بندد. ؟ و شعرش را به ديوان انوری دريافتند. ملک فرمود تا بزنندش و نفی کنند تا چندين دروغ درهم چرا گفت . گفت : ای خداوند روی زمين يک سخنت ديگر در خدمت بگويم اگر راست نباشد به هر عقوبت که فرمايی سزاوارم . گفت : بگو تا آن چيست. گفت :

غريبى گرت ماست پيش آورد

دو پيمانه آبست و يك چمچه دوغ

اگر راست مى خواهى از من شنو

جهان ديده ، بسيار گويد دروغ

ملک را خنده گرفت و گفت : ازين راست رت سخن تا عمر او بوده باشد نگفته است. فرمود تا آنچه مامول اوست مهيا دارند و بخوشی برود.

* * * *

حکايت

يکی از پسران هارون الرشيد پيش پدر باز آمد خشم آلود که فلان سرهنگ زاده مرا دشنام مادر داد . هارون ارکان دولت را گفت : جزای چنين کس چه باشد؟ یکی اشاره به کشتن کرد و ديگری به زبان بريدن و ديگری به مصادره و نفی. هارون گفت : ای پسرم کرم آن است که عفو کنی و اگر نتوانی تو نيزش دشنام مادر ده، نه چندانکه انتقام از حد درگذرد آنگاه ظلم از طرف ما و دعوی از قبل خصم.

نه مرد است آن به نزديك خردمند

كه با پيل دمان  پيكار جويد

بلى مرد آنكس است از روى محقيق

كه چون خشم آيدش باطل نگويد

* * * *

حکايت

با طايفه بزرگان به كشتى در نشسته بودم . كشتى كوچكى در پی ما غرق شد. دو برادر از آن كشتى كوچك ، در گردابى در حال غرق شدن بودند. يكى از بزرگان به كشتيبان گفت : اين دوان را از بگير كه اگر چنين كنى ، براى هر كدام پنجاه دينارت دهم .

ملاح خود  به آب افكند و  به سراغ آنها رفت و يكى از آنها را نجات داد، آن ديگرى  هلاك شد.

ملاح را گفتم: لابد عمر او به سر آمده بود  ، از اين رو اين يكى نجات يافت و آن ديگر به خاطر تاءخير دستيابى تو به او، هلاك گرديد.خنديد و گفت : آنچه تو گفتى قطعى است كه عمر هر كسى به سر آمد، قابل نجات نيست ، ولى علت ديگرى نيز داشت و آن اينكه : ميل خاطرم به نجات اين يكى بيشتر از آن هلاك شده بود، زيرا سالها قبل ، روزى در بيابان مانده بودم ، اين شخص به سر رسيد و مرا بر شترش سوار كرد و به مقصد رسانيد، ولى در دوران كودكى از دست آن برادر هلاك شده ، تازيانه اى خورده بودم .

گفتم : صدق الله ، من عمل صالحا فلنفسه و من اساء فعليها :

تا توانى درون كس متراش

كاندر اين راه خارها باشد

كار درويش مستمند برآر

كه تو را نيز كارها باشد

* * * *

حکايت

دو برادر يکی خدمت سلطان کردی و ديگر به زور بازو نان خوردی. باری اين توانگر گفت درويش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی ؟ گفت : تو چرا کار نکنی تا از مذلت خدمت رهايی يابی؟ که خردمندان گفته اند : نان خود خوردند و نشستن به که کمر شمشير زرين بخدمت بستن.

به دست آهك تفته كردن خمير

به از دست بر سينه پيش امير

عمر گرانمايه در اين صرف شد

تا چه خورم صيف  و چه پوشم شتا

اى شكم خيره به نانى بساز

تا نكنى پشت به خدمت دو تا

* * * *

حکايت

کسی مژده پيش انوشيروان برد گفت : شنيدم که فلان دشمن تو را خدای عزوجل برداشت. گفت : هيچ شنيدی که مرا بگذاشت؟

اگر بمرد عدو جاى شادمانى نيست

كه زندگانى ما نيز جاودانى نيست

* * * *

حکايت

گروهى  حكما به حضرت انوشيروان همی گفتند و بزرگمهر که مهتر ايشان بود خاموش. گفتندش : چرا با ما د راين بحث نگويی ؟ گفت : وزيران بر مثال ابطال اند و طبيب دارو ندهد جز سقيم را . پس چون ببينم که رای شما برصواب است مرا بر سر آن سخن گفتن حمت نباشد.

چو كارى بى فضول من بر آيد

مرا در وى سخن گفتن نشايد

و گر بينم كه نابينا و چاه است

اگر خاموش بنشينم گناه است

* * * *

حکايت

هارون الرشيد را چون بر سرزمين مصر، مسلم شد گفت : بر خلاف آن طاغوت فرعون  كه بر اثر غرور تسلط برسرزمين مصر، ادعاى خدايى كرد، من اين كشور راجز به خسيس ترين غلامان نبخشم .

از اين رو هارون را غلامی سياه به نام خصيب بود  بسيار نادان بود، او را طلبيد و فرمانروايى كشور مصر را به او بخشيد.گويند: آن غلام سياه به قدرى كودن بود كه گروهى از كشاورزان مصر نزد او آمدند و گفتند: پنبه كاشته بوديم ، باران بى وقت آمد و همه آن پنبه ها تلف و نابود شدند.

غلام سياه در پاسخ گفت : مى خواستيد پشم بكاريد!


این صفحه را به اشتراک بگذارید

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:,
ارسال توسط

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 38
بازدید دیروز : 18
بازدید هفته : 1483
بازدید ماه : 2788
بازدید کل : 84549
تعداد مطالب : 175
تعداد نظرات : 52
تعداد آنلاین : 1